به معنی شهر و قلعۀ کهن است، قهندز و قندز معرب و مخفف آن و در هرولایت بالنسبه قلعه ای قدیم بوده و خواهد بود، منحصر به بدخشان یا ترکستان نمی باشد چنانکه مرقوم شده است. (انجمن آرا) (آنندراج). کهن دز. قهندز معرب آن. قندز معرب و مخفف آن. قلعۀ قدیم. حصار کهن. غالب شهرهای ایران در قدیم کهن دژی داشته اند. (فرهنگ فارسی معین). اسم عام است به معنی قلعۀ قدیم (معرب آن قهندز و مخفف آن قندز). (از حاشیۀ برهان چ معین) : همی تاخت پیش کهندژ رسید به ره بر بسی کشته و خسته دید. فردوسی. همی آمداز دشت نخجیرگاه عنان تافته ست از کهندژ به راه. فردوسی. کهن دژ به شهر نشابور کرد که گویند با داد شاپور کرد. فردوسی. رجوع به کهندز شود
به معنی شهر و قلعۀ کهن است، قهندز و قندز معرب و مخفف آن و در هرولایت بالنسبه قلعه ای قدیم بوده و خواهد بود، منحصر به بدخشان یا ترکستان نمی باشد چنانکه مرقوم شده است. (انجمن آرا) (آنندراج). کهن دز. قهندز معرب آن. قندز معرب و مخفف آن. قلعۀ قدیم. حصار کهن. غالب شهرهای ایران در قدیم کهن دژی داشته اند. (فرهنگ فارسی معین). اسم عام است به معنی قلعۀ قدیم (معرب آن قهندز و مخفف آن قندز). (از حاشیۀ برهان چ معین) : همی تاخت پیش کهندژ رسید به ره بر بسی کشته و خسته دید. فردوسی. همی آمداز دشت نخجیرگاه عنان تافته ست از کهندژ به راه. فردوسی. کهن دژ به شهر نشابور کرد که گویند با داد شاپور کرد. فردوسی. رجوع به کهندز شود
قلعه ای است از قلعه های بدخشان، قندز معرب آن و معنی ترکیبی قلعۀ کهنه. (فرهنگ رشیدی). نام قلعه ای است از قلاع بدخشان که تعریب نموده و قهندز گفته اند، و چون دز، قلعه را گویند آن را به کهن دز موسوم ساختند. (فرهنگ جهانگیری). نام قلعه ای است قدیم از قلاع بدخشان، و معرب آن قندز است و الحال نیز به قندز اشتهار دارد. (برهان). رجوع به کهن دژ شود
قلعه ای است از قلعه های بدخشان، قندز معرب آن و معنی ترکیبی قلعۀ کهنه. (فرهنگ رشیدی). نام قلعه ای است از قلاع بدخشان که تعریب نموده و قهندز گفته اند، و چون دز، قلعه را گویند آن را به کهن دز موسوم ساختند. (فرهنگ جهانگیری). نام قلعه ای است قدیم از قلاع بدخشان، و معرب آن قندز است و الحال نیز به قندز اشتهار دارد. (برهان). رجوع به کهن دژ شود
پیر شدن. سالخورده شدن. پیر و فرتوت گشتن: نماند تو را با پدر جنگ دیر کهن شد مگر گردد از جنگ سیر. فردوسی. جهاندار گرشاسب چون شد کهن نریمان ز کوپال گفتی سخن. فردوسی. - کهن شدن روی، افسرده ودژم گشتن چهره. چین و آژنگ برداشتن چهره: چو بشنید اسفندیار این سخن شد آن تازه رویش ز گردان کهن. فردوسی. ، طول کشیدن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زمانی دراز بر چیزی گذشتن. سال بسیار دیدن: به دیگر چنین هم بدین سان سخن همی راند تا آن سخن شد کهن. فردوسی. بدو گفت پرگست باد این سخن گر ایدون که این رزم گردد کهن پراکنده گردد به جنگ این سپاه نگه کن کنون تا کدام است راه. فردوسی. ، از رونق و رواج افتادن. از مقبولیت چیزی کاسته شدن: فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر سخن نو آر که نو راحلاوتی است دگر. فرخی. نو کن سخنی را که کهن شد به معانی چون خاک کهن را به بهار ابر گهربار. ناصرخسرو. ، فرسوده شدن. بر اثر گذشت زمان از کارآمدگی چیزی کاسته شدن: گویند سردتر بود آب از سبوی نو گرم است آب ما که کهن شد سبوی ما. منوچهری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوگشته کهن شود علی حال ور نیست مگر که کوه شروین. ناصرخسرو. اگر در استعمال بود کهن نشود. (کلیله و دمنه). - کهن شدن ارادت، کاسته شدن از آن: کهن شود همه کس را به روزگار، ارادت مگر مرا که همان مهر اول است و زیادت. سعدی. - کهن شدن رنج، فراموش شدن آن. ضایع شدن رنج. تباه شدن و به هدر رفتن زحمت و کوشش: چو خراد برزین شنید آن سخن بدانست کآن رنجها شد کهن. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 42). چو نیکی کند کس تو پاداش کن ممان تا شود رنج نیکان کهن. فردوسی. رجوع به ترکیب ’کهن گشتن رنج کسی’ ذیل مدخل ’کهن گشتن’ شود. - کهن شدن کار، تباه و ضایع شدن آن: چو بشنید از او اردوان این سخن بدانست کآن کار او شد کهن. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 1699). ، مزمن شدن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
پیر شدن. سالخورده شدن. پیر و فرتوت گشتن: نماند تو را با پدر جنگ دیر کهن شد مگر گردد از جنگ سیر. فردوسی. جهاندار گرشاسب چون شد کهن نریمان ز کوپال گفتی سخن. فردوسی. - کهن شدن روی، افسرده ودژم گشتن چهره. چین و آژنگ برداشتن چهره: چو بشنید اسفندیار این سخن شد آن تازه رویش ز گردان کهن. فردوسی. ، طول کشیدن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زمانی دراز بر چیزی گذشتن. سال بسیار دیدن: به دیگر چنین هم بدین سان سخن همی راند تا آن سخن شد کهن. فردوسی. بدو گفت پرگست باد این سخن گر ایدون که این رزم گردد کهن پراکنده گردد به جنگ این سپاه نگه کن کنون تا کدام است راه. فردوسی. ، از رونق و رواج افتادن. از مقبولیت چیزی کاسته شدن: فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر سخن نو آر که نو راحلاوتی است دگر. فرخی. نو کن سخنی را که کهن شد به معانی چون خاک کهن را به بهار ابر گهربار. ناصرخسرو. ، فرسوده شدن. بر اثر گذشت زمان از کارآمدگی چیزی کاسته شدن: گویند سردتر بود آب از سبوی نو گرم است آب ما که کهن شد سبوی ما. منوچهری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوگشته کهن شود علی حال ور نیست مگر که کوه شروین. ناصرخسرو. اگر در استعمال بود کهن نشود. (کلیله و دمنه). - کهن شدن ارادت، کاسته شدن از آن: کهن شود همه کس را به روزگار، ارادت مگر مرا که همان مهر اول است و زیادت. سعدی. - کهن شدن رنج، فراموش شدن آن. ضایع شدن رنج. تباه شدن و به هدر رفتن زحمت و کوشش: چو خراد برزین شنید آن سخن بدانست کآن رنجها شد کهن. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 42). چو نیکی کند کس تو پاداش کن ممان تا شود رنج نیکان کهن. فردوسی. رجوع به ترکیب ’کهن گشتن رنج کسی’ ذیل مدخل ’کهن گشتن’ شود. - کهن شدن کار، تباه و ضایع شدن آن: چو بشنید از او اردوان این سخن بدانست کآن کار او شد کهن. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 1699). ، مزمن شدن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)